بسم الله الرحمن الرحیم
این چند کلمه به عنوان خودنگار بر صفحه اینترنت مینگارم تا شاید برای خوانندگان عزیز مفید واقع شود. به قول مادرم شب اول اسفند دولتی در زایشگاه قدیمی کاشان به دنیا آمده ام . حظ زیادی برای خودم میشمارم که شب عید غدیر خم به دنیا آمده ام . اول اسفند سال هزار و سیصد و چهل هشت. مادرم علاقمند بود که نامم را حمیدرضا بگذارد؛ ولی وقتی پدرم -که روحش میهمان اهل بیت علیهم السلام باد- به ثبت احوال میرود تا نامم را ثبت کند با خودش میگوید خودم غلامعلی هستم و چهار پسرم دیگرم هم علی دارند(قاسمعلی، حسنعلی، حسینعلی و محمدعلی) این پسرم هم باید علی داشته باشد؛ پس نامم میشود علی رضا. حالا توی خانه به من میگفتند حمیدرضا و بیرون از خانه علیرضا بودم.
کودکی ام مثل بیشتر بچه ها برای خودمان جنب و جوشی داشتیم. هنوز ابتدایی میرفتم که انقلاب به کاشان رسید. هنوز زمزمه شعارهای کاشان در گوشم طنین انداز است. انقلاب ما در حد حضور در راهپیمایی و گاهی شعار نویسی یا حرکات ساده ای که به ما میخندیدند که با این کارها میخواهید شاه را بیرون کنید بود. ولی شاه را بیرون کردیم.
انقلاب شده بود و ما سهمی در خدمت میخواستیم. بچه بودیم. قدری آموزش نظامی دیدیم و با سرنیزه نگهبانی میدادیم. جاهای مختلف شهر در دست پرتوان همین بچه های بسیجی امنیت میافت. من هم افتخار داشتم در کنار کسانی که خیلی هاشون لیاقت شهادت داشتند زندگی کنم و به این سرزمین ایمان خدمت کنم.
تازه کرکهایی روی صورتم سبز شده بود که هوس رزم کردم. سنم کم بود و قدم کوتاه. چاره ای نبود باید شناسنامه ام را دستکاری میکردم. البته همه کپی را دستکاری میکردند ولی من بر اثر ناشیگری خود شناسنامه ام را. آخه دفعه اولم بود و کم تجربه. به سختی توانستم از قمصر کاشان برای رفتن به جبهه، به آموزش اعزام شوم. روز پر شوری بود آن روزی که از قمصر کاشان به سوی آموزش به جبهه ها میرفتیم. ما را چند شهید بدرقه میکردند و ما خودمان خبر نداشتیم.
پس از آموزش، داستانهایی داشتیم تا ما را به سختی به کردستان اعزام کردند. قدر در دیدگاه مشغول نگهبانی بودم. حوصله ام تاخت شد و به محور حسن آباد رفتم. یادش به خیر شهید جزینی. مسئول محور حسن یک جوان بود که به سختی چند لاخ موی سیاه روی صورتش نقش بسته بود. قدری که در جوله به گشت در محور پرداختیم شدم بسیم چی شهید جزینی. چندی بعد دلم هوای محور دیواندره کرد و قدری در آنجا بودیم.
سال 1364 به کاشان برگشتم و نه نفر از قمصر طلبه مدرسه ولی عصر عج شدیم. سال شروع مدرسه بود و هزاران مشکل. کمی که درس خواندیم شور جبهه مرا از درس برید و روانه جنوب کرد. تازه فهمیدم که شور و عشقی که در غرب به سختی به دست می آمد در این تیکه از زمین چه به آسانی انسان آسمانی میشود. یک راست ما را بردند به تخریب. تخریب لشکر 8 نجف اشرف. با فرماندهی سردار صنعتکار. از وقتی که او ما را به جانشینش حسن وفقی سپرد و رفت خیلی نگذشت که شربت شهادت را نوشید.
من مجبورم از این قطعه از زمان بگذرم. فقط میتوانم قطعه ای از بهشت و گروهی از بهشتیان را تجربه کرده ام که حاضرم تمامی داراییم را بدهم تا روز و شبی را با آنان و در آن موقعیت سر کنم. به گمانم شیرین ترین حادثه زندگی ام در تمام عمرم و بزرگترین تحولات زندگی ام در همان ایامی بود که کنار بهترین یاران خمینی کبیر سپری کردم. و ای کاش قدرش را به خوبی میدانستم. یاد همه شهدایی که ما را با هزاران درد و رنج رها کردند و میهمان حسین بن علی شدند به خیر. خدایا ما را از شفاعت آنان محروم مساز و ما را به آنان ملحق نما. خدایا هیچ شک ندارم که فرصتی که به ما داده ای تنها برای آن بوده که راه آنان را بپیماییم و نگذاریم یادشان فراموش شود. ای کاش همان روز لیاقت شهادت میداشتم؛ هر چند نا امید از این فیض عظما نیستم و فیض دائمی الهی را بیش ناشایستگی خودم میدانم. و کدام نعمت خدا با لیاقتم به من رسیده که شهادت را خداوند بخواهد بر اثر شایستگی به من بدهد. اللهم ارزقنی شهاده فی سبیلک.
در تخریب ابتدا آموزش دیدم و به خاطر طلبگی ام در تبلیغات تخریب مشغول شدم. سپس مربی تخریب و قدری هم کنار فرماندهان. از لذت بخش ترین لحظات زندگی ام زندگی در کنار شهید کاظم مصطفایی بود. حیف که حسم را در این لحظه به هیچ وجه نمیتوانم بیان کنم. به یاد لحظه ای افتادم که کنار مزار شریفش فرزند خردسال و همسر جوانش را دیدم که با سوز و غربتشان میگفتند: راه شهید را ادامه دهید. کاظم هم مانند جوان بود و همسر و فرزند داشت و عاشق زندگی اش بود. و این زبان حال همه شهدای ما بود. پیر و جوان. همه تمام علاقمندی هایشان را کنار گذاشتند و تنها برای دین و راه امام حسین وارد میدان نبرد میشدند. چقدر نابخردانه است که کسی گمان کند زمین کشش نگه داشتن جوانان پرشور دهه شصت را داشته است. تنها زمینه ای که آنها در صحنه نگه میداشت و مادر و همسرشان را پشت جبهه، راه پرفروغ دین و اسلام بود. اگر عاشق سرزمینشان هم بودند به توصیه دین بود.
به هر روی دفاع مقدس نظامی در جبهه های نبرد تمام شد. اینکه روزی باید کوتاهی ها یا کوتاه دستی مسئولین را در ادامه جنگ مورد بررسی قرار داد چیزی از مسئولیت ادامه دفاع مقدس کم نمیکند. باید دفاع از مرز و بوم عقیده و ناموس ایران یعنی اسلام را ادامه میدادیم. پس از پذیرش آتش بس از سوی صدام بیچاره در سنگر درس و حوزه مشغول شدم.پدرم ابتدا با حضورم در حوزه مشکل داشت؛ ولی وقتی اولین منبرم را که یادگاری از جنگ بود در محله ده قمصر دید با هزاران شوق مرا تشویق کرد که راه پیامبر صلوات الله علیه و آله و سلم را ادامه دهم. و گفت: امیدوارم که مرا بیامرزی. و من از خدا خواهانم مرا فدایی دین خودش کند و آرزوی پدرم را برآورد و نام او همواره به نیکی برده شود.
پدرم یک مقنی بود. پس از منبری که از من دید و شاد شد خیلی نگذشت که روانه بیمارستان شد. شب آخر خودم بالای سرش بودم که جان به جانان تسلیم کرد. نامش غلامعلی بود باشد که علی بن ابی طالب او را به غلامی بپذیرد و در کنار یارانش میهمان سازد. آنچه از مردم درباره او شنیده ام جز خیر و نیکی نبوده است. رب ارحمها کما ربیانی صغیرا.
چه بگویم که جام زهری که امام نوشید خیلی او را سرپا نگذاشت. تازه تجربه تلخ یتیم شدن را چشیده بودم که امام خمینی ره از این دار فانی به دیار دوست پرکشید و هزاران بار یتیم تر شدیم. یتیم اندر یتیم شده بودم و نمیدانستم آینده نظام چه خواهد شد. امریکایی که در فاو چنگ و دندانش را دیده بودیم و هزاران درد ناگفتنی. چه سخت گذشت تا شیرینی رهبری هوشمندانه حضرت آیت الله خامنه ای غم فراغ امام را بزداید و ما را به ادامه راه امیداور سازد. ولی چنین شد. هر روز به شکوه و عظمت این پیرفرزانه بیفزاید و جلوه های ولایت را در ایشان درخشانتر سازد.
کمر همت را بستم. از سیکل تا دیپلم. از سیوطی تا رسائل را طی کردم.امام جماعت در برخی مدارس دخترانه و پسرانه چند سالی مرا با ذهنیت جوانان و پرسش های آنان و نیازهای جدی اعتقادی ایشان آشنا ساخت. چند سالی امام جماعت مسجد تکیه دلال ها بودم. مسجد کنار خیابان و غالبا شلوغ. حسن مسجد این بود که از من یک منبری ده دقیقه ای ساخته بود. ده دقیقه حرف حسابی باید میزدم که نه کسی فرار کند و هم اینکه چیزهای خوبی یاد بگیرد. الحمد لله خوب حرف میزدم و حرف های خوبی بلد بودم مسجد هم همیشه شلوغ بود. در همین مسجد بود که یک جزوه ای در نام ها و لقب های حضرت زهرا سلام الله علیها منتشر نمودم و به خلق الله دادم تا تب نام های سبکی که برای دختران مد شده بود قدری بخوابد.
اوضاع سیاسی کاشان قدری غبار آلود شد. من هرگز سخن زور در کله ام نه رفته است نه میرود. بهتر است بگویم ایرانی اصیل چنین است. خواستند کسی را بر ذهنم تحمیل کنند نگذاشتم. شهریه ام را قطع کردند. میخواستند با تحریک برخی مرا به مدرسه هم راه ندهند. من مقاومت کردم و به حمد الهی سرافراز این امتحان بزرگ سر بر آوردم. چهار سال طول کشید و من در دانشگاه تهران قبول شدم. پرونده ام را قم انتقال دادم و از سال 1372 وارد دانشگاه و از سویی وارد حوزه علمیه قم شدم.
در دانشگاه پس از چند روز شدم مدیر مسئول مجله داخلی دانشگاه به نام رهنمون. هر چند با همین نام مجله ای دیگر بعدا در جایی دیگر منتشر میشد. این ماهنامه مختص مجتمع آموزش عالی قم بود. سال دوم شدم مسئول انجمن اسلامی دانشگاه. جزوه نام ها و لقب های فاطمه زهرا سلام الله علیها را با تجدید نظر و قدری زیبا ساختن در بسیج دانشگاه منتشر نمودم. سال سوم مسئول مرکز فعالیت های فرهنگی دانشگاه. در همین سال با تشویق دکتر الهیان ریاست دانشگاه اولین اثر مکتوب خودم را به نام جرعه ای از کوثر منتشر کردم. سال چهارم مرا دزدیدند و بردند لردگان و شدم مسئول حوزه علمیه لردگان و امام جمعه موقت آنجا.
1376 سال پر امتحانی بود. نمیدانم چرا باز فشار می آورند که چرا میفهمی. رای من برای ریاست جمهوری حضرت آیت الله ری شهری بود. ایشان را اصلح میدانستم و مصلحتی در رای دادن به دیگری نمیدیم. بیش از ده ماه دوام نیاوردم. البته بهتر آن است که بگویم به من گفتند اگر دیدگاهت را عوض نکنی نمیتوانیم خوب به شما سرویس بدهیم. منظورشان از دیدگاه، همان مبانی بود. میگفتند مبانی ات را زیر پا له کن تا در خدمت شما باشیم. گویا فکر میکردند صندلی مدیریت مدرسه برای من خیلی جذاب است. هر چند خدماتی که توفیقش را خدا داده بود کم نمیشمارم و درخواست طلبه هایی که میخواستند بمانم و با حسرت آنان را رها کردم کم نبود ولی به سختی گذشتم.
دوباره به قم، خانه آسایش اهل بیت علیهم السلام بازگشتم. کتاب دومم را با همسایه ام که هم اکنون یکی از قضات متدین جهرم است نوشتم. کتاب مسیحا نفس. داستانی داشت این کتاب. کتاب بعدی ام را نوشتم به نام در حریم یار. فوق لیسانس کارگردانی نیز قبول شدم. از همه سدها گذشتم ولی یکی از من خوشش نیامد. گفته بود ایشان خیلی شوخ است و به درد این کار نمیخورد!!! رفتم فوق لیسانس فلسفه و کلام شرکت کردم و در دانشگاه قم قبول شدم. رفتم کتاب در حریم یار را چاپ کنم آنقدر بد با من رفتار کردند که شدم ناشر. فوق لیسانس را گرفتم و تازه شده بودم یک ناشر حرفه ای. مالم را سوار دو کامیون کردند و بردند تهران. آقایان کلاهبردار از آب درآمدند و مال ما را خوردند و یک لیوان شربت بیدمشک رویش.
به عنوان مسئول فرهنگی مدرسه علوی وارد مدرسه شدم و فعالیت های نوشتنی خود را دنبال کردم. چه سخت گذشت تا توانستم وامی که از بانک گرفته بودم با سود و خسارت تاخیر تادیه و ... را بپردازم. تدریس را شروع کردم و مشاوره هم میدادم. چند سالی گذشت و یک دفعه چشم وا کردم دیدم شدم یک ناشر تمام عیار. چند تا کارمند تمام وقت با حقوق اداره کار. تکانی به خودم دادم شدم ناشر برتر نخستین جشنواره حوزه کودک و نوجوان استان قم. چند تا از کتابهای انتشارات ما گل کرد و طلایی شد. یعنی در جشنواره ها تقدیر شد.
در سال 1387 مسولیت کمیسیون طرح سوال حوزه علمیه قم را پذیرفتم. سپس به عنوان مدیر ارزشیابی معاونت آموزش حوزه علمیه قم مشغول به کار شدم. حقیقتا دو نفر سهم سنگینی در رایانه ای شدن و حضور آموزش حوزه علمیه بر روی اینترنت دارد. یکی جناب حجت الاسلام و المسلمین حبیب الله غفوری که جرئت کرد و با شناختی که از توانایی های بنده داشت کار را به بنده سپرد، و خودم که هم اکنون میتوانم راحت به کاری که کرده ام از دور بیایستم و افتخار کنم. خدا را شاکرم که این توفیق را نصیب بنده کرد. هر چند دوران تلخ و سختی بود. رنج کار و سختی های کار در حوزه و بدون بودجه و تغییر مدیریت و صدها مشکل دیگر خللی در عزم عزیزانی که در خدمتشان بودم ایجاد نکرد و یک کار گروهی خوبی را ارانه دادم. امید است ذخیره قبر و قیامتم شود.
الان چهل و دو سال دارم. چهار بچه قد و نیم قد. بچه قدم محمد حسین است که سال چهارم حوزه است و ازدواج کرده است. همان سالی که به دانشگاه رفتم او هم از زایشگاه به خانه آمده است. بچه نیم قدم هم دختر کوچکم است، هنوز دو سالش نشده. متولد اردیبهشت سال 1389 است.
ادامه دارد...